این روزها
این روزا خیلی خستم.خیلی وقت کم میارم دایما در حال بدو بدوم.گوشی رو کم کردم.تلویزیونو حذف کردم.از شش عصر تا دوازده و نیم شب تو ایام کار و روزای تعطیل از هشت صبح تا دوازده و نیم درس می خونم یه وقتایی هم از چهار صبح بیدارم.مثل این هفته.چهار شنبه ها رو دوست دارم با خانم داورپناه کلاس داریم.دبیر دینیمونه.بهتر از این بشر نیست.خیلی دوستش دارم.
امروز سر کلاس بچه ها رو قسمتی از تخته یه چیز قشنگ نوشتن:
این روزا دلگرمیم اینه که به سال بعد این موقعم فکر کنم.دل خوشم به این آیه قرآن که می گه بعد از هر سختی آسایشه.هر وقت انرژیم تموم می شه می گم ده سال بخور نون و تره یه عمر بخور نون و کره.
تو تایمای استراحتم از اتاق بیرون نمی رم تا حواسم پرت نشه و تایم پرتی نداشته باشم.عوضش استیل دبیری رو تمرین می کنم یکی از تمرینامم کج وایسادن و نوشتنه.وای که چقدر سخته دستم خشک می شه.
این روزا حال دلم زیاد خوش نیست.دلم گرفتس.روحم خستس.بی قرارشم.هفته بعدم که قلمچیه.
خدا جونم نه از آیندم می ترسم نه از گذشتم پشیمونم نه از حالم ناراضی.همه تلاشم دارم می کنم.اما شدید به کمکت نیاز دارم.شدید یه دل گرمی می خوام.می شه عزیزم منو ببخشه؟می شه امسال بشه اونی که می خوام؟
پ.ن:طی یه تصمیم انقلابی می خوام از امسال حسن استفاده کنم و رژیم بگیرم.کار نامه و گزارششم این جا می نویسم.
باید برنامه رژیمم شش ماهه تموم شه.
پ.ن:سی هفته مونده به کنکور.