۹۸/۸/۲۹
همیشه دور و بریام برام مهم تر از خودم بودن تا جایی که حاظرم غم و دردشون مال من باشه اما یه لحظه ناراحتی عزیزامو نبینم.انگار هیچ چیز اندازه غم عزیزام فاطمه همیشه سرحال و پر انرژی رو بد اخلاق و خسته نمی کنه.
امروز همه چیزش عالی بود برام.همه چیزش رنگ و روی یه روز پاییزی نارنجی رو داشت تا سر زنگ آقای ب استاد هندسه عزیز.یه لحظه یه اتفاق منو یاد شام غریبان محرم پارسال انداخت.وقتی که حال عمه خانمم بد شده بود تو مسجد و اون دختر افاده ای جلوی همه مسخرش کرد.یاد وقتی که وقتی عمم اون قدر دلش شکست که چندین ساعت بی وقفه گریه کرد.یاد وقتی که از خواب پاشد و فکر کرد عمه فاطیم پشت دره به ما التماس می کرد بریم درو باز کنیم و فریاد می کشید که گناه داره هوا سرده.هر چقدر می گفتیم عمه قربونت بشم عمه فاطی مسجده قبول نمی کرد تا مجبور شدیم زنگ بزنیم به عمه بیاد پیشش.
امروز سر کلاس اتفاقی حال یکی از عزیزام بد شد و لحظه به لحظه اون موقع اومد تو خاطرم.بمیرم برای رفیقم.
خدا جونی می شه حالش خوب باشه زندگیش پر از عافیت و خوشی باشه؟رحمن و رحیم عالم غایت آمال دل درد مندان به حق خوشی این ماه به حق مادر سادات به نگاه رحیمیتت بش نظر کن.به دل من رحم کن.من طاقت دیدن غمشونو ندارم.نه طاقتشو دارم نه توانشو.امید دارم به کرمت.تو مرام تو نیست کسی رو نا امید کنی.
پ.ن:چقدر اتفاقای کلاس آقای ب زیاده.