یادنامه های من

قومی غمگین و خود مدان غم از کجاست

قبلنا وقتی از جنگ سوریه و عراق حرف می زدن می گفتم طفلکیا. چقدر سخته ندونی فردا زنده ای یا نه. چقدر سخته ندونی عزیزانت فردا کنارتن یا نه.  این روزا خودم با گوشت و جونم این شرایط رو درک می کنم. خبر این ویروس لعنتی از قم شروع شد.نگرانی منم باش هزار برابر شد.به بهونه های مختلف حرف عمه اینا رو پیش می کشم که از حالش با خبر شم. بعد رسید تهران. دیگه بی قراری من ترس و اضطرابم حد نداشت. تازه چند روزیه که خودمو جمع کردم. خدایا ستار و قهار و محرم راز دلم تو رو رحمانیت رحم کن به ما سایه شوم ترس و نگرانی و بیماری رو از سر کشورم ببر. عزیزام رو برام حفظ کن.ختم به عافیت کن. یه هفته ای هست که تعطیلم. استرس کنکور یه ور استرس کرونا یه ور. البته از...
8 اسفند 1398

این روز ها

امروز ثبت نام کنکور کردم. تا به الان این قدر خودمو نزدیک به کنکور ندیده بودم. یکم استرس گرفتم. امروز آقای راعی می گفت اولین فرم رسمی زندگیتون رو پر می کنید. همش یکمکی مونده تا کنکور. این روزا خیلی تحت فشارم هم روحی هم جسمی خستم. زندگیم روزمره شده واقعا دیگه تاریخ از دستم در رفته. تولد ریحانه و زهرا رو یادم رفته بود.  یه وقتایی برای این که به برنامه برسم یا شام نمی خورم یا تایم خوابمو کوتاه تر کردم.اما همش می ارزه به هدفی که دارم.  یه هفته ای هست که بچه های ردیفمون کلا مریضن توشون فقط منو بغل دستیم سالمیم. آنفولانزا گرفتن.  به شوخی بشون می گم ریاضیا رو چشم کردن.  پ. ن : اون قدر درگیرم که دیگه گوشیم...
21 بهمن 1398

امروز رو خیلی دوست داشتم.

از سه ماه پیش شروع شد یه جورایی با کلی دوزو کلک تاریخ تولد خانم میم رو پیدا کردیم. کلی برنامه چیدیم برای برنامه کلی کادوی خوشگل خریدیم و امروز جشن گرفتیم. بماند که مدرسه باز ایراد گرفت اما خوب بود همه چیش همه چیش قشنگ بود.  این کادوی خانم بود من خیلی خوشم اومد. باید بعد کنکور یه دست برای خونه بخریم اینم کیک رفیق پز عالی بود طعمش. اینم یه متن با همکاری بچه های کلاس نوشته شده.  عکسای امروز و تو پست بعد ویژه می ذارم.  ...
9 بهمن 1398

انا لله و انا الیه راجعون

        چگونه باور کنم خبر رفتنت را سردار؟ 😔 پاشو مگر نمی بینی شامیان دور علی را گرفته اند؟ پاشو قوت قلب رهبرم.  دلم رفته بین الحرمین کنار علقمه  بند بند وجودم دم گرفته" ای اهل حرم میر و علمدار نیامد" پاشو دلمان برای لبخندت برای بصیرتت برای آرزوهای شهادتت تنگ‌ می شود پاشو امیر لشگر ایران پاشو هنوز فتوحات زیادی باقی مانده پاشو دلم برای خم ابرویت تنگ شده برای اخم های پرصلابت برای فرماندهی پر صلابتت  چگونه باور کنم رفتنت را!؟ آنقدر در کوه ها و بیابان ها به دنبال شهادت گشتی تا آخر تو را در آغوش گرفت تو شهید زنده بودی و حالا یارانت دورت را گرفته اند قسم به حرمت حضر...
13 دی 1398

بعد مدت ها

خیلی دلم می خواست بیام و بنویسم. به دوستای وبلاگیم سر بزنم اما این روزا خیلی سرم شلوغه. به قول خانم ابراهیمی رسیدیم به سر بالایی کنکور. ایام امتحانای ترمه بهترین فرصت تا کمی جلو بیوفتم و بتونم یه پایه رو کامل ببندم. چهارشنبه آخرین روز از ترم اول مدرسه بود. البته به امید خدا بعد از چهار پنج سال من باز هم ترم اول مدرسه رو تجربه خواهم کرد. منتها در جایگاه معلم. شاید اون موقع همچین زمانی استرس شاگردام رو داشته باشم و حرص بخورم که درس می خونن یا نه. اما خیلی دلم برای این روزا تنگ می شه. بیشتر از قبل دوستام رو دوست دارم. تک تکشون شدن بخشی از قلبم. سه سال با هم بودیم. سه سال تمام حدود ده ماه گاهی شش روز هفته هر روز ده ساعت با هم بودن یعنی کلی...
12 دی 1398

مختصری از این هفته

گفتم که دبیر هندسه یادش رفت امتحان بگیرد.زنگ پنجم ما زبان داشتیم.خانم حیدری اومد تو کلاس و برگه پخش کرد.ما همین جور موندیم هاج و واج.گویا یادشون رفته بود که به کلاس ما بگن امتحان داریم.ما هم با هم قرار گذاشتم برگه ها رو برگردونيم و کسی چیزی ننویسه.خانم یکم نگاهمون کرد و بعد گفت خسته شدم از این مدرسه و زد  زیر گریه.(بچه ها به شوخی می گن امسال ما سال آخریم و حساس شدیم.ما باید بزنیم زیر گریه.اما جا ها عوض شده معلما گریه می کنن ما آروم می کنیم) یکم درد و دل کردن(گویا با مدیر مدرسه حرفشون شده) روز چهارشنبه هم سر زنگ تست ادبیات آقای طبایی داشتن درس می دادن که خیلی یهو و بی مقدمه رسیدیم به بحث افعال دو مفعولی.حالا ایشان هم توضیح می دادن و م...
24 آذر 1398