یادنامه های من

دلم هوش نوشتن کرد

دلم هوس نوشتن کرده هر چند که زیاد وقت ندارم گوشیمو تحویل مدرسه دادم تا بعد کنکور خدا می دونه چقدر وقتم باز شده. این چند وقت برنامم فشرده تره آخه تراز قلمچی باب طبعم نبود امتحان بعدی بیست خرداده. برای امتحانات ترم مدرسه قراره پانسیون مطالعاتی بشه تا ساعت هشت شب.شاید شرکت کنم. هفت ماه مونده تا کنکور این روزا یه طوری شدم خیلی چیزا برام اهمیت قبل رو نداره. این موضوع خیلی اذیتم می کنه.خودمو قانع می کنم که شاید به خاطر کمبود وقتم اما خب چمی دونم. دیروز به بچه ها می گفتم اولین روزی که چایی دبیری رو دفتر خوردم حتما بتون شیرینی می دم.نوشتم که یادم نره  امسال زنگ دینی هر هفته بچه ها شیرینی می دن هم دینیمون خوشمزه تره همم بین خوردن ...
22 آذر 1398

98/9/17

این چند وقت حالم زیاد خوب نیست رو مود نیستم بهونه گیر و زود رنج شدم.گوشیمو دادم مدرسه و زندگیم توامان شده با درس. اما نتایج باب طبع نیست. دیروز مدیر مدرسه سرکار خانم عسلی خواستن یه جو خیلی بدی تو مدرسه ایجاد کنن به این شکل که پنج تا از معاوناین ما رو صف می کردن و پنج تای دیگر به ترتیب ناخن و صورت و اندازه جوراب و رنگ کفشو غیره و غیره رو گیر دادن حدود نیم ساعت کلاس و گرفتن.خانم نوتاش برگشته به دوستم می گه کفش قرمز نباید بپوشی هودیم نپوش(دلیلش غیر منطقی بود نگم بهتره)  بعدم که هندسه داشتیم و خانم یادش رفت که امتحان بگیره ما هم چیزی نگفتیم. زنگ آخرم زبان داشتیم بدون این که بگه می خواست امتحان بگیره ما هم کلی اعتراض کردیم که خان...
17 آذر 1398

۹۸/۹/۱۱

تعریف از خود نباشه اما معلما می گن بچه های ریاضیمون تکن.می گن تا نخوان با کسی صمیمی نمی شن پشت همن همیشه کسه متفرقه ای رو هم به جمعشون راه نمی دن و از همه مهم تر با هم"متحدن" دوشنبه ها روز تعطیلی ماست.تعطیل کردن که درس بخونیم ولی از اول سال به با مناسبت و بی مناسبت ما رو کشوندن مدرسه این هفته هم به بهونه ای دو روز تعطیلی گفتن بیاین.ما هم که دیگه کفری شدیم تو تل به بچه ها گفتیم نریم.چیزیم گفتن خب می گیم. از درس فرار نکردم اما سه شنبه امتحان فیزیک داریم و جمعه قلمچی.بعدم وقتی دبیر از یک ساعت و نیم وقتش یک ساعت و ربع از خاطرات دوران دانشجوییش بگه و یه ربع درس بده بعدم بگه عقبیم عقبیم چرا ما باید به زحمت بیوفتیم. خلاصه که ک...
11 آذر 1398

این روزها

این روزا خیلی خستم.خیلی وقت کم میارم دایما در حال بدو بدوم.گوشی رو کم کردم.تلویزیونو حذف کردم.از شش عصر تا دوازده و نیم شب تو ایام کار و روزای تعطیل از هشت صبح تا دوازده و نیم درس می خونم یه وقتایی هم از چهار صبح بیدارم.مثل این هفته.چهار شنبه ها رو دوست دارم با خانم داورپناه کلاس داریم.دبیر دینیمونه.بهتر از این بشر نیست.خیلی دوستش دارم. امروز سر کلاس بچه ها رو قسمتی از تخته یه چیز قشنگ نوشتن: این روزا دلگرمیم اینه که به سال بعد این موقعم فکر کنم.دل خوشم به این آیه قرآن که می گه بعد از هر سختی آسایشه.هر وقت انرژیم تموم می شه می گم ده سال بخور نون و تره یه عمر بخور نون و کره. تو تایمای استراحتم از اتاق بیرون نمی رم تا حواسم پرت ن...
7 آذر 1398

کنکور قلمچی میان ترم

این روزا حسابی ماست و قیمه ها با هم قاطی شده. از یه طرف هر معلم قرار میان ترم می ذاره از یه طرف دو هفته دیگه قلمچی دارم و اون طور که می خوام نخوندم از یه طرف شش ماه بیشتر به کنکور نمونده و من کلی کار دارم. حس می کنم حساس تر شدم.شرایط برام خیلی سخت شده.می شه تقریبا بگم که همه شبانه روز در حال بدو بدوم.ساعت دوازده می خوابم و چهار یا سه و نیم پا می شم. نمی دونم برای میان ترم بخونم یا کنکور و قلمچی. یه وقتایی اون قدر بم فشار میاد که یه گوشه ای گیر میارم بزنم زیر گریه. سختیش اینه که باید سعی کنم تو کلاس پر انرژی باشم تا اگه بچه ها هم خسته بودن انرژی بگیرن. خیلی بشون وابسته شدم.حقم دارم بیشتر از این که خانوادمو ببینم اونا رو می ب...
2 آذر 1398

۹۸/۸/۲۹

همیشه دور و بریام برام مهم تر از خودم بودن تا جایی که حاظرم غم و دردشون مال من باشه اما یه لحظه ناراحتی عزیزامو نبینم.انگار هیچ چیز اندازه غم عزیزام فاطمه همیشه سرحال و پر انرژی رو بد اخلاق و خسته نمی کنه. امروز همه چیزش عالی بود برام.همه چیزش رنگ و روی یه روز پاییزی نارنجی رو داشت تا سر زنگ آقای ب استاد هندسه عزیز.یه لحظه یه اتفاق منو یاد شام غریبان محرم پارسال انداخت.وقتی که حال عمه خانمم بد شده بود تو مسجد و اون دختر افاده ای جلوی همه مسخرش کرد.یاد وقتی که وقتی عمم اون قدر دلش شکست که چندین ساعت بی وقفه گریه کرد.یاد وقتی که از خواب پاشد و فکر کرد عمه فاطیم پشت دره به ما التماس می کرد بریم درو باز کنیم و فریاد می کشید که گناه داره هوا س...
29 آبان 1398