یادنامه های من

۹۸/۹/۱۱

تعریف از خود نباشه اما معلما می گن بچه های ریاضیمون تکن.می گن تا نخوان با کسی صمیمی نمی شن پشت همن همیشه کسه متفرقه ای رو هم به جمعشون راه نمی دن و از همه مهم تر با هم"متحدن" دوشنبه ها روز تعطیلی ماست.تعطیل کردن که درس بخونیم ولی از اول سال به با مناسبت و بی مناسبت ما رو کشوندن مدرسه این هفته هم به بهونه ای دو روز تعطیلی گفتن بیاین.ما هم که دیگه کفری شدیم تو تل به بچه ها گفتیم نریم.چیزیم گفتن خب می گیم. از درس فرار نکردم اما سه شنبه امتحان فیزیک داریم و جمعه قلمچی.بعدم وقتی دبیر از یک ساعت و نیم وقتش یک ساعت و ربع از خاطرات دوران دانشجوییش بگه و یه ربع درس بده بعدم بگه عقبیم عقبیم چرا ما باید به زحمت بیوفتیم. خلاصه که ک...
11 آذر 1398

این روزها

این روزا خیلی خستم.خیلی وقت کم میارم دایما در حال بدو بدوم.گوشی رو کم کردم.تلویزیونو حذف کردم.از شش عصر تا دوازده و نیم شب تو ایام کار و روزای تعطیل از هشت صبح تا دوازده و نیم درس می خونم یه وقتایی هم از چهار صبح بیدارم.مثل این هفته.چهار شنبه ها رو دوست دارم با خانم داورپناه کلاس داریم.دبیر دینیمونه.بهتر از این بشر نیست.خیلی دوستش دارم. امروز سر کلاس بچه ها رو قسمتی از تخته یه چیز قشنگ نوشتن: این روزا دلگرمیم اینه که به سال بعد این موقعم فکر کنم.دل خوشم به این آیه قرآن که می گه بعد از هر سختی آسایشه.هر وقت انرژیم تموم می شه می گم ده سال بخور نون و تره یه عمر بخور نون و کره. تو تایمای استراحتم از اتاق بیرون نمی رم تا حواسم پرت ن...
7 آذر 1398

کنکور قلمچی میان ترم

این روزا حسابی ماست و قیمه ها با هم قاطی شده. از یه طرف هر معلم قرار میان ترم می ذاره از یه طرف دو هفته دیگه قلمچی دارم و اون طور که می خوام نخوندم از یه طرف شش ماه بیشتر به کنکور نمونده و من کلی کار دارم. حس می کنم حساس تر شدم.شرایط برام خیلی سخت شده.می شه تقریبا بگم که همه شبانه روز در حال بدو بدوم.ساعت دوازده می خوابم و چهار یا سه و نیم پا می شم. نمی دونم برای میان ترم بخونم یا کنکور و قلمچی. یه وقتایی اون قدر بم فشار میاد که یه گوشه ای گیر میارم بزنم زیر گریه. سختیش اینه که باید سعی کنم تو کلاس پر انرژی باشم تا اگه بچه ها هم خسته بودن انرژی بگیرن. خیلی بشون وابسته شدم.حقم دارم بیشتر از این که خانوادمو ببینم اونا رو می ب...
2 آذر 1398

۹۸/۸/۲۹

همیشه دور و بریام برام مهم تر از خودم بودن تا جایی که حاظرم غم و دردشون مال من باشه اما یه لحظه ناراحتی عزیزامو نبینم.انگار هیچ چیز اندازه غم عزیزام فاطمه همیشه سرحال و پر انرژی رو بد اخلاق و خسته نمی کنه. امروز همه چیزش عالی بود برام.همه چیزش رنگ و روی یه روز پاییزی نارنجی رو داشت تا سر زنگ آقای ب استاد هندسه عزیز.یه لحظه یه اتفاق منو یاد شام غریبان محرم پارسال انداخت.وقتی که حال عمه خانمم بد شده بود تو مسجد و اون دختر افاده ای جلوی همه مسخرش کرد.یاد وقتی که وقتی عمم اون قدر دلش شکست که چندین ساعت بی وقفه گریه کرد.یاد وقتی که از خواب پاشد و فکر کرد عمه فاطیم پشت دره به ما التماس می کرد بریم درو باز کنیم و فریاد می کشید که گناه داره هوا س...
29 آبان 1398

۹۸/۸/۲۵

وایی از امروز.چقدر پر هیجان چقدر سفید چقدر قشنگ.چقدر پر از ترس. از برف اول صبح بگم یا از آشوب و ترافیک شبش؟یا از امتحان فیزیک بگم؟ صبح که به مناسبت میلاد آقا رسول الله ص و صادق آل احمد ع تو مدرسه اول صبح برنامه بود.یه ساعت.واقعا هم برنامش خوب بود. بعدشم که امتحان فیزیک.[ توی این دوازده سال یه موضوع خیلی اذیتم می کرد و اون این بود که منی که تو کل ترم درسمو می خوندم و نمرم از بیست کمتر نبود مستمرم با اونی که کل ترم تفریح بود و فقط برای ترم می خوند برابر می شد.برای همین امسال تصمیم دارم تمرکزم رو کنکور باشه و پایانی.مستمر برام در حد هیجده بسه.اما خودم وقتی معلم شدم حتما جمع مستمر و به شاگردام می دم.خودم درد کشیدم.] زنگ تفریح دوم بود...
25 آبان 1398

فاطمه عزیزم.

این روزا تقریبا مدرسه شده خونه اولم.هنوز لامپای تو خیابون روشنن می رم مدرسه لامپای توی خیابون روشنن که از مدرسه میام.تقریبا بیشتر از این که خانوادم رو ببینم دوستام و همکلاسیامو می بینم.و خب بشون وابسته تر شدم. شانسی که من آوردم اینه که همکلاسیا و رفقای بسی بسیار مهربون و همدل و واقعا غم خوار دارم.فکر نمی کنم تو هیچ مقطع تحصیلی هم کلاسیامو این قدر دوست داشته باشم.باید سر فرصت از همشون مخصوصا ر.ح.ن بنویسم اما ف.ز.پ.پ دیدی بعضیا چقدر چهرشون تو دل برو و دل نشینه؟!یهو آدم جذبشون می شه.انگار می فهمی عمق مهربونی و صفای درونشونو و فاطمه عزیز من از این دست افراده. یه رفیق دلسوز غمخوار مهربون همدم ته ته ته معرفت و صادق و امانت دار.بهترین گزین...
20 آبان 1398

وقتی معلم بودی بیا و بخون.

دارم به فردایی فکر می کنم که رسیدم به اونجایی که می خوام.تونستم به چیزی که براش چندین ساله دارم زحمت می کشم و خودمو آماده می کنم برسم.اما دلم می خواد یه چیزایی هیچ وقت یادم نره. امروز آزمون قلمچی داشتیم.آزمونی که یک ماه تموم خواب و خوراک من و دوستامو گرفته.حالا چرا؟آقای.ب (استاد هندسه عزیز) گفته هر کی هندسه پایشو زیر شصت بزنه باید هفته ای صد تا تست هندسه بزنه.من به سختی هندسه پایه کاری ندارم.به فضایی و یه وقتایی غیر استاندارد بودن این آزمون هم کاری ندارم.اما آخه وقتی خود استاد سر رفع اشکال همون سوالا گاهی تا یک ربع فقط فکر می کنه من دانش آموز چطور تو هشت دقیقه جواب بدمشون؟ اصلا نمی دونم چرا اینو گفتم.دلم می خواد وقتی دبیر شدم باعث انگی...
17 آبان 1398

مادر بزرگ خوبم.

خیلی دلم هواتو کرده.یاد دو سه سال پیش افتادم.نزدیک تولدم.مثل حالا تو بودی اولین کسی بودی که تبریک می گفتی.اولین کسی بودی که صدقه دور سرم می گردوندی. می دونی تو حسرت چیم؟وقتایی که بغلم می کردی آخ که چه لذتی داشت.چه کیفی داشت نمی دونم خدا اون لحظات رو جز عمرم حساب می کرد؟آخه انگار تو فردوس برین بودم. آی مامان جون حسرت چیزی به دلم نذاشتی.بیشتر از بقیه نوها هوای منو داشتی همیشه دستمو می گرفتی و کنار خودت می نشوندی برنامه های چیده بودم من. هر سال هر کدوم از دختر داییا که کنکوری بودن از عید به بعد میومدن پیش تو درس بخونن.تو هم هواشونو داشتی.مامان جون منم دلم می خواد.منم کنکوری شدم.دوازده سالم بود که می دیدم چطور به فریده می رسی ...
16 آبان 1398